زوج پیری تصمیم می گیرند باهم به مسافرت بروند. با هم قرار می گذارند در طول سفر هر دروغی که در این سال ها بهم گفته اند را افشا کنند.
در طول سفر مرد دروغ های کوچک و بزرگ زیادی را فاش می کند. از گم کردن حلقه ی ازدواجشان تا خرید های پنهانی و ...
زن اما میگوید در زندگی شان یک دروغ بیشتر نگفته و تا رسیدن به مقصد حاضر نیست بگوید.
وقتی به مقصد می رسند، پیر زن اشک هایش سرازیر می شود و اعتراف می کند که در جوانی وقتی باهم برای آزمایش ازدواج پیش عموی زن که دکتر بود می روند، مشخص می شود که زن مشکل دارد و هرگز بچه دار نخواهند شد. اما زن که عاشقانه مرد را دوست داشته و نمی خواسته از دستش بدهد، خودخواهی کرده و از عمویش خواهش میکند که به مرد بگوید مشکل از مرد است نه او.


پس از اعتراف زن، پیرمرد لبخندی زده و میگوید عزیزم تو هیچ دروغی به من نگفته ای چرا که عمویت همه چیز را به من گفته بود. من عاشق تو هستم و برای بچه دار نشدن هرگز از تو جدا نخواهم شد.
زن مبهوت میماند و دیگر عذاب وجدان بر دوشش سنگینی نمی کند.

خب حالا میخواهیم ببینیم آیا دروغ مطلقا بد است؟
آخرین جمله پیرمرد دروغ بود. عموی زن هرگز حقیقت را به او نگفته بود. پیرمرد دروغ گفت تا زنش شرمنده ی او نشود.



دوستان لطفا نظراتتون رو درمورد فلسفه ی دروغ و این ماجرا بنویسید.